سربند یازهرا(س) بر پیشانی شهید اهل تسنن
امیر سیفی «معاون نیروی انسانی ارتش جمهوری اسلامی» خاطره جالبی را از عملیات بیتالمقدس 5 تعریف میکند که سرباز سنی مذهب باعث حک شدن این شب در ذهن او شده که پس از گذشت چندین سال هنوز فراموشش نشده است.
***
شب عملیات بیتالمقدس5 بود، بچهها را جمع کردند و همه قرار بود به ارتفاعات کلهقندی بروند. به خاطر اینکه فشار روی فاو کم شود، باید عملیات انجام میدادیم و قرار نبود عملیات پیروزمندانه باشد. من شروع به سخنرانی کردم و گفتم: چراغها را خاموش کنید. گفتم: هرکس میخواهد کپ کند نیاید. یکی از بچههای بسیج با لهجه اصفهانی یک دفعه آمد وسط و گفت: یا علی و یک دفعه سربندها را به وسط ریخت. ما هم سریع یکی از این سربندها را برداشتیم و بستیم و اصلا نگاه نکردیم که چی هست.
یک سربازی داشتیم که سنی مذهب و اهل گنبد کاووس بود. ما خیلی سر به سر او میگذاشتیم. دیدم لا به لای سربندها میگردد. خم شدم یواشکی در گوشش گفتم: بنده خدا مال شما تو اینها نیست، دنبال سربند نگرد. او خندید و دیگر چیزی نگفت. بعد از اندکی جلو آمد و به من گفت: سربندت را به من میدهی؟
دیدم یک سربند دستش هست که روی آن نوشته شده «یا ابوالفضل(ع)» آن را بوسید. من که چنین صحنهای را مشاهده کردم به هم ریختم، سربندم را باز کردم دیدم روی آن نوشته شده «یافاطمهالزهرا(س)» آن را به او دادم و او سربند خودش را به سر من بست. به عملیات رفتیم و من خیلی منقلب شده بودم. خلاصه مجروح شدم و اصلا دیگر حواسم به این سرباز نبود. مرا به بیمارستان ساسان بردند و چند روزی در کما بودم. از کما که خارج شدم از بنیاد شهید آمدند و نامهای را به من دادند و گفتند این نامه برای شماست. گفتند: نامه برای شهید فلانی است که همان سرباز اهل تسنن بود. در نامه نوشته بود:
سلام علیکم؛
جناب سروان! 6 ساله بودم که مادرم فوت کرد و پدرم زن گرفت، خانه ما کنار مسجد شیعیان بود. مادر ناتنی مرا کتک میزد. من از ترس کتکها به زیر درخت پرتقال میرفتم و گریه میکردم. روحانی مسجد شیعه، شبی گفت: هرکس مادر ندارد به حضرت زهرا(س) متوسل شود. من نمیدانستم حضرت زهرا(س) کیست، زمان گذشت و گذشت وارد دانشگاه شده و در جلسات مذهبی شرکت کردم. تازه متوجه شدم او دختر پیغمبر(ص) است.
تحقیق و بررسی کردم به این نتیجه رسیدم که به او ظلم شده است. از 7 سالگی تاکنون که نامه را برای شما مینویسم هر وقت دلم میگیرد با مادرم صحبت میکنم و در آن شب که دنبال سربند میگشتم با خودم گفتم: اکبر، حیف است امشب آشتی نکنی روزگار سپری شد و من چیزی از مادرم نفهمیدم. فقط یک چیز برایت مینویسم در 6 ماه آخر خدمتم شبی بر من سپری نشد مگر اینکه با مادرم راز و نیاز کردهام، دیشب خواب دیدم. دیگر چیزی نمینویسم به دوستانم سلام برسان.
ستوان وظیفه اکبر...
http://www.ammarname.ir/node/21712